بایگانی برچسب‌ها: فریب

من گناهکار هستم

استاندارد
  • نوشته شده در ۱۷ فروردین ۲۵۷۵

ارزش ناامیدی

استاندارد
  • نوشته شده در ۲۴ فروردین ماه ۲۵۷۲

Hopeless
هزاران سال است که همگان از ارزش امید و امیدواری گفتند ولی شاید کسی تاکنون از ارزش ناامیدی نگفته باشد. ولی ناامیدی ارزشمند است به همان اندازه که امیدواری. همواره به ما گفتند که امیدوار باش ولی هرگز به ما نگفتند که امیدهای ما چه بر سر ما آورده است. همیشه به ما گفتند که با امید زندگی کن ولی نگفتند بدون امید چگونه باید زیست. شادی های زندگیمان را قربانی کردیم تا امیدمان را زنده نگاه داریم زیرا از ناامیدی هراس داشتیم و به ما نگفتند که گاهی امیدواری ترسناک تر از ناامیدی است. امید داشتیم همه چیز بهتر شود و ما نیز ؛ ولی نگفتند که شاید اگر ناامید می شدیم راه بهتری می یافتیم. ندانستند و نگفتند که امید بدون ناامیدی هیچ است همانجور که روز بدون شب. کودکی های مان را رها کردیم به امید بزرگ شدن. از آنچه داشتیم گذشتیم به امید بدست آوردن. همیشه آزمند امید بودیم و ندانستیم که اکنون را بخشیدیم تا امیدوار به آینده باشیم. به ما نگفتند و ندانستند و شاید نخواستند بدانند. راز کودکی های ما در امیدواری نبود. راز شادی های ما در آینده نبود. همیشه و همیشه فریب آینده را خوردیم و بجای آینده غم گذشته را درو کردیم. کاش از همان کودکی ، ما را از آینده ناامید کرده بودند تا همان اکنون را دریابیم. اکنونی که همیشه تازه می ماند و گذرش به گذشته نمی افتاد.
هر زمان که از آینده ناامید شدیم ، دانستیم که شادی ما در همین نزدیکی ها پرسه می زند. ناامیدی از سراب آینده ، همه ی آن چیزی است که ما را از اندوه گذشته می رهاند. به ما دروغ گفتند که آرزوهایمان در آینده چشم به راه ماست. هم به ما و هم به خودشان دروغ گفتند. غم امروز ، چیزی است که از آن آینده ی دروغین بدست آوردیم. کسی نگفت آن چیزی که به دنبالش می دویم شاید از پشت سر می آید. نگفتند و ما همچنان رفتیم و نرسیدیم و تندتر دویدیم. نرسیدیم و شک نکردیم که یک جای کار خراب است. خنده هایمان را فراموش کردیم و باز هم امید داشتیم. هرچه کشیدیم از آن امید و آینده ای بود که ما را برده ی خویش کرد ولی باز هم فریب زمزمه هایش را خوردیم و به دنبالش رفتیم. در کشمکش گذشته و آینده از پا در آمدیم و باز هم ناامید نشدیم. پوستمان کلفت شد و از یاد بردیم که از کجا آغاز کردیم. نفرین بر آن آینده ای که امروزمان را تباه کرد. هنگام ناامیدی خواب بودیم. هنگام امیدواری خواب بودیم. هنگامی که امروز رفت خواب بودیم. هنگامی که فردا نیامد خواب بودیم. اینهمه خواب و خیال ، ما را با خود برد و ندیدیم آنچه را که باید. چنان شیفته ی نیرنگ جهان شدیم که دیگر خواهان بیداری نیستیم. به سرابی دل بستیم تا شاید یک روز ما را به همان جایی برساند که بودیم و همان چیزهایی که داشتیم. کسی نبود تا داستان تلخ ما را بازگو کند. تنها شدیم با همه ی امیدهایمان. تنها شدیم با همه ی آرزوهایمان. نترسیدیم که امروز را از کف بدهیم ولی دلشوره ی آینده ما را کشت.
بیزارم از آن امیدی که شادی های ما را به فردا بسپارد.
یک لبخند امروزت را به هزاران خنده ی مستانه ی فردا نخواهم داد. اگر می خواهی باشی اکنون باش که امیدی به فردا نیست. غم امروزت را نیز به جان خواهم خرید تا همگان بدانند که یک دریا دل داریم و یک اقیانوس مهربانی.

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که از این دِیر فنا درگذریم

با هفت هزار سالگان سر به سریم 

                                           « خیام نیشابوری »