نام « خلیج پارس » ، سراسر پارسی است

استاندارد
  • نوشته شده در ۴ شهریور ۲۵۷۶

کشتی یونانی گرفتار آمده در دریای پارس در کناره های کیش

الکی خوش

استاندارد
  • نوشته شده در ۳۰ خرداد ۲۵۷۶

بگذار آنانکه نام درد و رنج یا غم و افسردگی را واقعیت گذاشته اند ، هرچه می خواهند بگویند. آنان گناهی ندارند. راه شاد بودن را نمی دانند. راهش را نمی دانند و باور نمی کنند که خوشی و سرخوشی، دست یافتنی است. چه الکی باشد و چه نباشد ، بودنش بهتر از نبودنش است. کسی که راز خوش بودن را می داند نگران این نیست که دیگران درباره اش چه می گویند. او لبخند می زند و پیام شادی می دهد. او با لبخندش برای آنانکه درد می کشند آرزوی خوشی می کند. او کمک می کند تا آنان هم مزه شادی را بچشند. اگر نخواستند یا نتوانستند، آنان را با واقعیت هایشان رها می کند و می گذرد. آنها نمی دانند که درد و رنجی که می کِشند، همیشه از چیزی نیست که آن را واقعیتِ تلخ زندگی نامیده اند. آنها درد می کشند چون راه شاد زیستن را نمی دانند. درد و رنجِ ما با ما سخن می گوید ولی گاهی نمی شنویم. به بیراهه می رویم و پافشاری می کنیم که عیب از من نیست. به خود می گوییم کاش جهان جور دیگری بود. یادمان می رود که زمانی جهان جور دیگری بود ولی آن را به اینجا رساندیم و نامش را واقعیتِ زندگی گذاشتیم و خود را اینگونه آرام کردیم که جز این نمی توانست باشد.

الکی خوش بودن هنری است که هر کسی ندارد. کسانی که خود را آدمهای جدی می نامند در درونشان می دانند که چه اندازه نیازمند شادی هستند ولی همین یک قلم را جدی نمی گیرند. آنها دروغ می گویند که با واقعیت ها زندگی می کنند. بیش از همه به خودشان دروغ می گویند. آنها با چیزی که خودشان ساخته اند زندگی می کنند. کسی چه می داند در این جهان شگفت انگیز چه چیز درست است و چه چیز نادرست؟! گاهی باید از خود بپرسیم اگر ما درستیم ، پس چرا شاد نیستیم؟! در کجای جهان ایستاده ایم که گمان می کنیم همه چیز به گِرد ما می چرخد؟ آیا می شود همین اکنون ، همه ی آنچه که واقعیت می نامیم را به دور اندازیم و لبخندی جانانه بزنیم؟ کسی که به درد و رنج خود می خندد خوش است ولی هرگز الکی نیست.

چرا کسی از من خوشش نمی آید؟

استاندارد
  • نوشته شده در ۱۸ خرداد ۲۵۷۶

آیا «قانون» یک دیکتاتور است؟ (بخش سوم)

استاندارد
  • نوشته شده در ۱۷ خرداد ۲۵۷۶

در پایان بخش دوم پرسیدیم که: آیا قانون های هستی و قانون های آفرینش، ستمگر هستند؟
مگر جز این است که بسیاری از ما هر روز و هر دم در این جهان احساس بیداد می کنیم؟ مگر جز این است که همواره گمان می کنیم یک جای کار خراب است و ما باید زندگی دیگری می داشتیم؟ آیا جهان هستی و قانونش را دیکتاتور و ستمگر می دانیم؟ اگر به راستی این قانون ها ستمگرانه باشند، آیا راه گریزی از آنها هست؟ آیا ما به راستی آزادیخواه هستیم؟ یا اینکه تنها به دنبال نشاندن قانون خودمان هستیم؟! آیا خودمان به پیروی از قانون های ستمگرانه، در پی گسترش بیداد و ستم نیستیم؟!

برخی، روند ساخته شدن دیکتاتوری و قانون را متفاوت می دانند ولی دیکتاتورها هم در آغاز بنا نبوده که اینچنین باشند. بسیاری از قانون ها نیز با آنکه بیدادگرانه هستند ولی به سادگی دگرگون نمی شوند زیرا کسانی در پشت آن هستند که نمی گذارند. برخی می گویند که راه برای دگرگون کردن قانون بازتر از دگرگونی یک دیکتاتور است ولی اگر ریزتر نگاه کنیم می بینیم که چنین نیست. قانون ها را نیز به سادگی نمی توان به زیر کشید. در پس بسیاری از قانون ها دیکتاتورهایی پنهان شده اند که به نام قانون، چهره ای ارزشمند و پذیرفته به رفتارشان داده اند. برخی می گویند قانون را گروه هایی که نمایندگان مردم هستند می نویسند. ولی دیکتاتورها هم به کمک همان گروه ها که از میان مردم برخاسته اند به آن جایگاه دست پیدا می کنند.

قانون ها با پرچم رفاه و آسایش برای مردم و پیشگیری از جرم و بزهکاری به میدان می آیند. دیکتاتورها و همه ی دولت ها و حکومت ها نیز در آغاز همینگونه هستند. نه قانون و نه هیچ دولتی با پرچم زورگویی و دیکتاتوری پا پیش نمی گذارد.

بیایید با خودمان روراست باشیم. اگر باور داشتیم که قانون هستی، ستمگرانه و بیدادگرانه است پس چرا زمانی که در این جهان به ما خوش می گذرد از چنین چیزی سخن نمی گوییم؟ چرا زمانی که گرسنه هستیم احساس بیداد می کنیم ولی زمانی که سیرتر از دیگران هستیم نه؟ آیا جز این است که جهان را تنها به کام خودمان می خواهیم؟ پس اینهمه داد و فریاد برای آزادی و آزادیخواهی برای چیست؟ پاسخش را خواهم گفت. همه ی این سر و صداها، گرد و خاکی است که ما برای پوشاندن یک تنپوش زیبا به خودخواهی های خودمان به راه می اندازیم. ما (چه خودآگاه و چه ناخودآگاه) به خوبی می دانیم که جهان ما قانون دارد (قانون هستی) و این قانون نه از روی بیداد بلکه از روی یک روند هوشمندانه و پویا است که در گردش است.
هوشمندانه تر است که بپذیریم این قانون را کسی همچون خدا یا انسان ننوشته (زیرا خدا نیز چهره ای انسانی در میان پیروانش دارد). آنچه که ما با آن سر و کار داریم نیروهایی است که در میان آنها زندگی می کنیم و چاره ای نداریم جز اینکه در کنش و واکنش با آنها باشیم. ما توان بیرون رفتن از چهارچوب این قانون را نداریم و این بدین معنی است که این قانون به ما دیکته شده. یا بهتر بگویم، ما خودمان بخشی از این قانون هستیم. ولی در چهارچوب همین قانون نیز پدیده ای به نام «آزادی» گنجانده شده است. این یکی از دوگانگی های شگفت انگیز آفرینش است.
دیکتاتوری بخشی از این جهان پهناور است و چه بخواهیم و چه نخواهیم در کنار آن زندگی می کنیم. شاید از خود بپرسیم: پس آزادی کجاست و چگونه به دست می آید؟


نخست باید داستان دیکتاتوری را به پایان برسانیم.
دیکتاتوری چیزی است که به ما دیکته می شود و ما ناچار به انجامش هستیم زیرا اگر چنین نکنیم تاوان سنگینی برایش خواهیم داد. گاهی این تاوان، جان و زندگی ماست، گاهی دارایی و گذشته ی ماست و گاهی نیز درد و رنجی است که دچارش می شویم. آنچه که در درون ماست و ما را دچار دوگانگی می کند این است که گمان می کنیم بی درد و رنج می شود شاد بود، بی تلاش می شود کامیاب بود و بی مرگ می شود زندگی کرد. ما بالا رفتنِ بی زمین خوردن را می خواهیم. زایش بی درد را می خواهیم و به دنبال آرامش بی هیچ توفانی هستیم. درست با همین نگرش است که همه چیز برای ما بیدادگرانه و نادرست می آید. هنوز به جایی نرسیده ایم که باور کنیم جور دیگری هم می شود دید.

تا زمانی که نگرش ما دگرگون نشود، جهان ما پر از قانون های ستمگرانه و پر از ستمگر و خودکامه خواهد بود و ما خودمان نیز بخش بزرگی از این ستم هستیم. رهایی از این چهارچوب، نیازمند رهاییِ باورهای ما از این منطق خشک و ناکارآمد است. اگر جهان پیرامون ما پر از ستم و بیداد است پس ما در این جهان چه می کنیم؟! آیا در این معادله، ما فقط یک تماشاگریم؟! اگر تنها تماشاگریم، پس چرا چشم به راه پاداش و زندگی بهتر هستیم؟!

سالهای سال می شود با این پدیده درگیر بود، ولی ارزشش را دارد. اگر برای هر یک از ما این چیستان روشن شود، خواهیم دید که بزرگترین گام را برای رسیدن به رهایی برداشته ایم. تا آن زمان، دیکتاتور پشت دیکتاتور خواهد آمد زیرا آنها بازتاب خود ما هستند. هر زمان که چهره ی خودمان را در آنها دیدیم، می شود گفت که به روشنایی نزدیک شده ایم. قانون ها هم چیزی جز همان دیکتاتورهای نوشته و نانوشته نیستند. قانون پشت قانون خواهد آمد و ما گمان می کنیم چیزی بهتر خواهد شد زیرا دگرگونی را تنها برای بیرون از خودمان می خواهیم. گمان می کنیم قانون می تواند راه ما را آسانتر کند بی آنکه به دشواری بیفتیم. بسیاری از ما نمی خواهیم دگرگون شویم زیرا عیب را در خودمان نمی بینیم. دیکتاتورها را به زیر می کشیم و قانون ها را می شکنیم تا زمانی که کسی پیدا شود و ما را بشکند. می شکنیم و باز احساس بیداد می کنیم و دوباره در پی شکستن بیدادگر دیگری خواهیم رفت. و این داستان همچنان خواهد بود تا زمانی که بیاموزیم خودمان و باورهایمان را شخم بزنیم.

«پایان»

آیا «قانون» یک دیکتاتور است؟ (بخش دوم)

استاندارد
  • نوشته شده در ۱۶ خرداد ۲۵۷۶

در بخش نخست پرسیدیم که : آیا قانون یک دیکتاتور است یا خیر؟
بیشتر مردم جهان هنگام روبرو شدن با قانون ، چیزی از نویسندگان و پایه گذاران آن نمی دانند. در پس این قانون می تواند برابری و داد، دلسوزی و خشم، درستی و نادرستی، مردمداری و خودکامگی یا ستمگری و عشق پنهان شده باشد. زمانی که یک قانون به دست شخصی شناخته شده نوشته و پایه گذاری شود، مردم آسان تر می توانند در باره ی آن قانون یا کسی که آن را ساخته، داوری کنند. زمانی که یک گروه، با هر نام و با هر میزان دانشی، آن قانون را بنگارند، مردم با پدیده ای روبرو هستند که به سادگی خود را نمایان نمی سازد. در چنین شرایطی آنها نمی دانند با چه چیزی یا چه کسی روبرو هستند. اگر از آن قانون خشمگین شوند نمی دانند فریادشان را بر سر چه کسی باید بزنند؛ بر سر مجریان آن قانون یا نویسندگان و سازندگان آن. گاهی آن قانون دهه ها یا سده ها پیش نگاشته شده (مانند قانونهای دینی) و سازندگان آن دیگر زنده نیستند ولی رد پای آنان هنوز در زندگی ما دیده می شود. (همین پدیده به روشنی نشان می دهد که بسیاری از قانون ها در درون ماست نه در بیرون از ما، و راز ماندگاری آن قانون خود ما هستیم).

برخی از قانون ها با گذشت زمان کمرنگ می شوند و در برخی از قانون ها گاهی هرچه از عمر آن قانون بگذرد نیروی آن بیشتر می شود. بسیاری از ستمگران و خودکامگان با بکارگیری قانون های کهنه (به نام سنّت) نه تنها جای پای خود را استوارتر می کنند بلکه از زیر بار چیستی و چرایی آن قانون نیز شانه خالی می کنند زیرا می گویند که آن را خودشان نساخته اند.

انسان جانداری است که تلاش می کند کارها را برای خودش ساده تر و کم هزینه تر کند و همین ویژگی است که خوی و عادت او را می سازد. کارهای تازه و نوین، انرژی فراوان تری نیاز دارند تا کارهای روزمره و تکراری. اندیشیدن و نوآور بودن، کار هر کسی نیست. پس بیشتر مردم آسوده ترند که از دیگری پیروی کنند. آنها گاهی از چیزها یا کسانی پیروی می کنند که نه آنها را می شناسند و نه می دانند که خواست آنها از پایه گذاری آن الگو چه بوده است. در اینجا با سود-انگاری و آماده-خوری انسانها روبرو هستیم. همانهایی که می گویند: «سرمان به کار خودمان است و به کسی کاری نداریم«. ولی آنها نمی دانند که اگر با کسی کاری ندارند، کسان دیگری هستند که با اینها کار دارند.

درست در همین نقطه است که دیکتاتوری و خودکامگی آفریده می شود.

اگر گمان کنیم که خودکامگی ، تنها و تنها به یک «خودکامه» نیاز دارد سخت در خطا هستیم. خودکامگی یک پدیده ی دوسویه است که در سوی دوم، کسانی هستند که به خیال خودشان می خواستند کم هزینه و بی خطر زندگی کنند. آنها از دیدن و شنیدن و درگیر شدن گریخته اند و اکنون به چیزی گرفتار شده اند که بازتاب رفتار خودشان است. چنین مردمی کسانی هستند که در بازی ستمگران، نقش «ستمدیده» را پذیرفتند ، غافل از اینکه ستمگر بی ستمدیده هیچ معنایی ندارد. باورش سخت است که ستمگران، آفریده ی ستم-پذیران هستند همانگونه که ستمگران، ستمدیدگان بیشتری را روانه ی جهان می کنند. سخت است باور کنیم که ستمگر، آینده ی همان ستمدیده است.

جهانی که در آن زندگی می کنیم جهان دوگانگی ها ست. هر پدیده ای در جهان در جابجایی و نوسان میان دو سوی خود است. زایش و مرگ، افتادن و برخاستن، تاریکی و روشنی، قانون و قانون شکنی، همگی بخشی از همین دوگانگی است. در این پیمایش دوگانه، بسیاری از پدیده ها مانند یک آونگ در رفت و آمد هستند و گاهی این نوسان، ناهماهنگ پنداشته می شود. قانون هایی که انسانها برای خودشان می نویسند نیز از این چهارچوب بیرون نیست. هر اندازه که سازندگان قانون از یکسو، و کسانی که باید آن را انجام دهند از سوی دیگر، به یکدیگر نزدیکتر باشند قانون هماهنگ تر و بهتری ساخته خواهد شد. هرچه این دو گروه از هم دورتر باشند زمینه ی خودکامگی و دیکتاتوری فراهم تر خواهد بود. اهمیتی ندارد که نویسندگان قانون تا چه اندازه دلسوز مردم باشند. اگر آن مردمی که برایشان قانون نوشته می شود، به سطح قانونگذاران نزدیک نباشند، دیر یا زود باید چشم به راه ستمگران نوپا باشند. و آن ستمگران یا از میان همان قانونگذاران یا از میان همین مردم به پا خواهند خاست.


در سراسر جهان، کسانی را می توان یافت که نیاز به هیچ قانون نوشته شده ای ندارند. آنها قانون زندگی شان را از جهان هستی می گیرند. چنین کسانی برای درستکار بودن نیازمند زندان و پلیس و دادگستری نیستند. چنین کسانی اگر خطایی انجام دهند، آن را با جان و دل می پذیرند زیرا به خوبی می دانند که با این کار، جهان بهتری خواهند ساخت و خودشان نیز فراتر خواهند رفت. چنین کسانی را در همه ی لایه های مردم می توان یافت، از بی سواد و با سواد، دارا و ندار، پیر و جوان و زن و مرد. چنین کسانی را می توان «مردمان خردمند» نامید و خرد آنها هیچ پیوندی با زندگی امروزی و شهری یا سواد دانشگاهی ندارد. خرد چنین مردمی از جای دیگری می آید.

قانون های برابری و دادخواهانه، یک دروغ بزرگ است که تنها در خواب و خیال انسانها یافت می شود. تا زمانی که مردم جهان (خود خواسته) به درستکاری رو نیاورند، هر قانون دیگری که نوشته شود، همواره رودرروی قانون شکنان خواهد بود. هرچند بسیاری از اندیشمندان تلاش می کنند تا بهترین قانونها را بسازند ولی تا زمانی که فاصله ی فراوان میان نخبگان و مردم هست، دیکتاتوری و خودکامگی گریزناپذیر خواهد بود. موضوع بر سر این نیست که این قانون ها خوب یا بد هستند. موضوع بر سر این است که این قانون ها هرچه که باشند از سوی بیشتر مردم خواهد شکست و هیچ قانون نوشته شده ای نخواهد توانست کسی را وادار به درستکاری کند؛ هتا اگر بتوانند مردم را کنترل و در یک چهارچوب قانونی به اینسو و آنسو بفرستند.

تا زمانی که مردم جهان باور نکرده باشند که بی «قانونِ نوشته شده» هم می توان درستکار بود، هر روز باید خودکامگان و ستمدیدگان بی شماری را ببینیم که جابجا می شوند و می آیند و می روند و شاید تنها مرگ باشد که باور آنها را دگرگون سازد. کسانی که قانون هستی را باور نکرده باشند، هر قانون دیگری را یک دیکتاتور می دانند و در برابر چنین کسانی، قانون نیز راهی جز دیکتاتوری نخواهد داشت. اگر اینگونه نبود، چه نیازی به قانون های جزایی بود؟! بزهکاران، همان نگاهی را به قانون دارند که مردم ستمدیده به یک دیکتاتور. اگر چنین نبود هرگز آن را زیر پا نمی گذاشتند. نه در برابر قانون های نوشته شده و نه در برابر قانون های نانوشته، هیچ بهانه ای پذیرفته نیست. اگر آنها را زیر پا می گذاریم برای این است که آنها را نادرست و بیدادگرانه می پنداریم.
اگر هیچ قانونی نباشد و هیچ دیواری در برابر ما نباشد چه؟
پاسخ این است که چنین چیزی نشدنی است. اگر قانونِ نوشته شده ی انسانها را نیز از میان ببریم قانون نیرومندتری که آن را قانون هستی می نامیم در برابر ماست. هر جا که قانون باشد، دیکتاتوری هست، و هر جا که دیکتاتوری باشد آزادی نیست.
اکنون این را می پرسم که: آیا قانون های هستی و قانون های آفرینش، ستمگر هستند؟

به این پرسش نیز بیندیشید. به آن در بخش سوم بیشتر خواهیم پرداخت.

آیا «قانون» یک دیکتاتور است؟ (بخش نخست)

استاندارد
  • نوشته شده در ۱۵ خرداد ۲۵۷۶

همگی ما کم و بیش با قانون و کارکرد آن آشنایی داریم. در اینجا می خواهم به این بپردازم که آیا قانون نیز یک دیکتاتور است یا خیر؟
برخی از ما به قانون پایبندیم و برخی از ما خود را فراتر از قانون می دانیم. برخی از ما قانون را ساخته ی مغز انسان می دانیم و برخی نیز آن را برگرفته از جهان هستی. برخی نیز آن را برگرفته از خواسته های نیرویی می دانند که آن را خدا یا آفریدگار نامیده اند. دستورها و قانون هایی که بدست انسان ها نوشته شده ، گاهی دچار دگرگونی هایی می شود ولی بیشتر مردم جهان بر این باورند که بودنِ قانون بهتر از نبود آن است. بیشتر کسانی که قانون انسانها را دوست ندارند باز هم خود را پایبند به قانونی فراتر از قانون انسان ها می دانند. کمتر کسی یافت می شود که خود را بی نیاز از هیچ قانونی بداند. اگر بداند نیز نمی تواند آن را انجام دهد زیرا قانون های هستی (مانند قانون های فیزیک یا قانون جنگل) او را در بر گرفته اند.

اکنون دوباره این پرسش به میان می آید که آیا قانون یک دیکتاتور است؟!
آیا اگر ما یک قانون را دوست نداشتیم باید از آن پیروی کنیم یا می توانیم از آن سرپیچی کنیم؟ چیزی که آن را ارج نهادن و گرامیداشت (احترام) به قانون می نامیم چیست؟ آیا قانونی را که با آن مخالف هستیم باید پذیرا باشیم؟ چرا؟! اگر هیچ چیز از قانون و روند ساختن آن ندانستیم و آن را باور نداشتیم چه؟ باز هم باید آن را بپذیریم؟ اگر چنین کنیم، آیا این خودکامگی و دیکتاتوری از سوی قانون و قانون مداران نخواهد بود؟! آیا باید به کسانی که آن قانون را نوشته اند (بی آنکه آنان را بشناسیم) باور داشته باشیم و در برابر آنان کوتاه بیاییم؟ یا تا زمانی که چراییِ آن قانون برای ما روشن نشده است باید از کنارش بگذریم؟
چرا باید قانون و چهارچوب های دیگران را گرامی داشت؟ چرا باید چیزی را که قانون گذاران نوشته اند پذیرفت؟ اگر نپذیریم چه می شود؟ اگر آن را انجام ندهیم چه می شود؟


نکته بسیار ریز و ارزشمندی که باید به آن بپردازیم این است که نخست بدانیم که قانون بر چه پایه ای ساخته و پرداخته می شود و درستی یا نادرستی یک قانون را چگونه باید سنجید؟! انجام و اجرای آن بر چه پایه ای استوار است و تفاوت اجرای قانون با زورگویی و ستمگری در چیست؟

اگر دیدگاه مرا بپرسید خواهم گفت که قانون یک دیکتاتور است. قانون به شما دیکته می کند که چه باید انجام دهید و چه نباید انجام دهید. قانون کاری به این ندارد که شما آن را پذیرفته اید یا نه. قانون زورگوست زیرا اگر شما را در چهارچوب خودش بداند و ببیند که انجامش نمی دهید، شما را به سزا و جزای آن کار خواهد رساند و شما تاوان چیزی را خواهید داد که هرگز باورش نداشتید. شاید به شما بگویند که اگر این قانون را دوست ندارید بروید به جایی که بی نیاز از قانون باشید. ولی می بینیم که قانون ها به سراسر کشورها و سراسر جهان گسترش پیدا می کنند و کم کم جایی نمی ماند که بیرون از چهارچوب این قانون ها باشد.
پس چه باید کرد؟ آیا باید تلاش کرد تا چرایی آن قانون را باور کنیم و آن را بپذریم؟ یا باید از چهارچوب آن بیرون برویم و خود را آزاد کنیم؟ اگر نتوانستیم چه؟ آیا باید تلاش کنیم آن قانونی را که خودمان دوست داریم جایگزین کنیم؟ یا بهتر است در همان چهارچوب، قانون را دور بزنیم و به ریشش بخندیم؟

نخستین چیز برای شناخت هر پدیده ای، شک و پرسش درباره آن است.
شاید کمتر کسی در جهان باشد که بگوید دیکتاتوری را می پسندد. اگر چنین کسی هم پیدا شود از سوی دیگران سرزنش خواهد شد و او را از خود دور خواهند کرد. پس چرا می گوییم که قانون را می پذیریم؟ اگر به راستی، قانون چیزی است که از سوی مردم، گرامی داشته می شود پس چرا میزان قانون گریزان جهان، اینچنین بسیار است؟!
اکنون باید پرسید که آیا دیکتاتوری بد است؟! یا اینکه دیکتاتوری نیز یک ابزار است که گاهی می تواند خوب باشد؟ اگر دیکتاتوری را نمی پسندیم با قانون چه می کنیم؟ آیا قانون را نیز باید همانند یک دیکتاتور به زیر کشید و قانون دیگری به جایش نشاند؟ یا باید آزاد بود و پایبند هیچ قانونی نبود؟ آیا چنین چیزی شدنی است؟
این پرسش ها، تنها و تنها یک خواست و رویکرد دارد، و آن شکستن ساختارهای کهنه و فراتر رفتن از کلیشه هاست.
پیشنهاد می کنم به این پرسش ها بیندیشید. در بخش دوم، بیشتر به آن خواهیم پرداخت.

رای می دهی، پس هستی؟!

استاندارد
  • نوشته شده در ۱۷ اردیبهشت ۲۵۷۶

من اسلام را با قلبم حس می کنم!

استاندارد
  • نوشته شده در ۱۶ اردیبهشت ۲۵۷۶

« من اسلام را با قلبم حس می کنم! » ،
این جمله ای است که بسیاری از اسلامگرایان و پیروان اللّه ، زمانی که هیچ برهانی برای پذیرش اسلام و اعتقادشان ندارند بیان می کنند. آنها می دانند که یک جای کار خراب است. آنها می دانند که بی دروغ نمی توان به پیشینه ی اسلام و پیروانش نازید. آنها به خوبی می دانند که بسیاری از مخالفین اسلام و محمّد ، انسانهای اندیشمند و درستکاری هستند که دشمنی کورکورانه با اسلام نمی کنند ولی ذهنشان این را نمی پذیرد. به مخالفین اسلام برچسب می زنند که یا خرده حسابی با محمّد و اللّه دارند، یا برای دشمنی با اسلام از بنگاه های بیگانگان پول می گیرند، یا دانش زمینی و مادی، آنان را کور کرده و دانش زمینی را برتر از «دانش الهی» دیده اند. خودشان هم به پوچ بودن چنین چیزی باور دارند ولی گویا چاره ای به جز این واکنش ندارند. فشاری که از درون حس می کنند سنگین تر از فشاری است که از سوی مخالفین حس می کنند. «آیا همه ی عمرم در گمراهی بودم؟!» ، «آیا ممکن است چیزهایی که به ما گفته شده دروغ باشد؟!». اینها پرسش هایی است که در ناخودآگاه بسیاری از مسلمین ، هر روز و هر دم موج می زند ولی آنها با ایمانشان ایستادگی می کنند تا در اعتقاداتشان استوار بمانند. ایمان و اعتقادی که با هر بادی به لرزه می افتد و باز هم ایستادگی می کند تا بر درستی آنچه که بود، پافشاری کند. این شک مانند خوره به جان مسلمین افتاده است. همین شک است که چنان ترسی به جان مسلمین می اندازد که خون مخالف را می ریزند. همین شک است که چنان لرزه ای بر اندام اعتقادات مسلمین می اندازد که کوچکترین مخالفتی را بر نمی تابند و آن را توهین می نامند. «من درست می گویم و بس». «آنانکه با دین من (با من) مخالفت می کنند نادان و بدخواه هستند».


از دید مسلمین، دانش ، پژوهش ، اندیشیدن ، آزمودن و هرچه که به دانستن بیشتر انسان کمک کند می تواند خطا داشته باشد (اگرچه اندیشمندان نیز جز این نمی گویند) ولی آنچه که مسلمین بی هیچ آزمون و اندیشه ای به آن ایمان آورده اند خطایی نداشته و نخواهد داشت، زیرا شکی نیست که آنچه محمّد برای آنها آورده از جهان غیب و از سوی آفریدگاری است که نامش اللّه است. و از آنجایی که هیچ دانشمند و اندیشمندی را یارای برابری با آن آفریدگار نیست، پس همواره حق با مسلمین است. اگر خودشان نمی دانند ولی خدایشان به اندازه ای داناست که جبران همه ی این نادانی ها را خواهد کرد. آنان نیازی به دانش ندارند زیرا با قلبشان به حقانیت اسلام و محمّد پی برده اند. «چگونه می شود که قلب یک مسلمان مؤمن خطا کرده باشد؟!».

محمّد، پیامبر و فرستاده ی اللّه، سواد نداشت ولی به دانش الهی دست یافت (آیا کسی می داند که او سرانجام تا پایان عمرش سواد آموخت یا نه؟!). او این پیام بزرگ را به پیروانش داد که برای به چنگ آوردن دانش الهی هیچ نیازی به سواد و دانش زمینی ندارند و تنها باید دل اللّه را بدست بیاورند. او این پیام را به پیروانش داد که برای به دست آوردن دانش، هیچ نیازی به کار و تلاش نیست و می شود آن را یک شبه و بی هیچ رنجی به دست آورد. علی پسر ابوطالب نیز سواد نداشت ولی توانست چهار سده پس از مرگش کتاب نهج البلاغه را بنویسد! محمّد گفت: «من شهر دانش هستم و علی دروازه های آن». و نه تنها پیروان اسلام بلکه هیچیک از انسانهای دیگر زمین نمی دانند که این کدام دانش بوده که محمّد شهرش بوده و علی دروازه های آن. این شهر دانش چیست و چه ویژگی هایی دارد و چگونه می شود آن را دریافت؟!


بی شک دانشی که محمّد از آن سخن گفته همان دانش زمینی نیست که ما می شناسیم زیرا مسلمانان از چنین دانشی گریزانند و آن را نفرین می کنند. دانش زمینی هرچه که هست، با قلب به دست نمی آید. برای چنین دانشی باید همه ی حس های درونی و بیرونی و خرد و آگاهی را در کنارِ آزمون و خطا و پژوهش های فراوان به کار گرفت. دانش الهی نیاز به این همه رنج و دشواری ندارد. ساده است و کارآیی بسیار بالایی دارد. خودت را به چیزی می سپاری و ایمانت را استوار می کنی و چشم به راه پاداش می نشینی و سرانجام به جاهایی می رسی که هرگز هزاران دانشمند و اندیشمند پایشان به آنجا نرسیده و نخواهد رسید.
گیرنده ی چنین دانشی، تنها و تنها قلب است و چنین دانشی فقط و فقط به کسانی داده می شود که تشهّد بخوانند و هیچ نپرسند و هرگز شک نکنند. آنگاه اللّه همه ی آن دانش را به سوی مسلمین سرازیر خواهد نمود.

اینگونه است که پیروان اسلام می توانند خودشان و باورهایشان را از هر چیزی برتر و ارزشمندتر ببینند.

آونگ زندگی

استاندارد
  • نوشته شده در ۲۰ اردیبهشت ۲۵۷۵

خواهشمندم نخست این فیلم را ببینید:

دریافت و شناخت ما از پدیده های جهان هستی، همواره با برداشت و تفسیر ما از آن پدیده ها همراه است. ما در جایگاه یک بیننده ، شنونده یا دریافت کننده ی پدیده ها، همیشه تلاش کرده ایم تا آنها را بفهمیم یا بر آنها چیره شویم. مرگ و زندگی ما بسته به همین دریافت هاست. شناخت پدیده ها کمک می کند تا نه تنها بتوانیم در میان نیروهای شگفت انگیز هستی زنده بمانیم بلکه بتوانیم بر آنها چیره شده و در راستای نیرومندی و آسایش خودمان گام برداریم.

سالهاست که بسیاری از فیزیک دانها به این پدیده پی برده اند که نیروهای پیرامون ما و همه ی جنبندگان هستی در چهارچوبی موجی جنبش می کنند. سنگ ها و کوه ها نیز در همین چهارچوب هستند هرچند که جنبش آنها به چشم نیاید. از ذره های بنیادینی همچون الکترون و پروتون گرفته تا ذره های آزادی همچون نوترینو. از چیزهای بسیار ریز و میکروسکوپی گرفته تا ستارگان غول پیکر و اَبَرنواخترها که گاهی چندین هزار برابر خورشید ما هستند. از چیزهایی که می بینیم تا موج الکترو مغناطیس یا گرانش زمین که دیده نمی شوند. همگی در نوسان و جنبش موجی هستند.

پیش از فیزیک دانهای امروزی، اندیشمندان و خردمندان آسیایی به این جنبش موجی پی بردند و آن را ساختاری همه گیر در جهان دیدند. آنان پی بردند که جهان ما جهانی بر پایه دوگانگی هاست. زایش و مرگ، سازندگی و ویرانی، شکست و پیروزی، شادی و غم، رنج و لذت و … همگی آونگی هستند که در میان دو سوی خود نوسان می کنند. شاید با نشان دوگانگی یا یین و یانگ در خاور دور آشنا باشید. این نماد، نشاندهنده همین دوگانگی هاست. در این نماد به خوبی نشان داده شده که هر چیزی در جهان از یک جنبش موجی پیروی می کند و دچار دگرگونی به آنسوی خود است. هر جنبشی در پدیده ها، از همان آغاز، به سوی دیگرش گرایش دارد و هیچ جنبشی در جهان نیست که برای همیشه پایدار بماند. پیری و مرگ، زایش و جوانی به دنبال خواهد داشت و زایش و جوانی نیز به پیری و مرگ خواهد رسید. هر پدیده ای در جهان از همان آغاز که زاده می شود، گونه ی دیگرش را در درون خود دارد و به سوی او پیمایش می کند. این که نباشد آن یکی نیز نخواهد بود. دوگانگی ها دو روی یک پدیده هستند و بی یکدیگر هرگز نخواهند بود.
Yin-Yang-2آونگ زندگی ، دریافت و شناخت همین جنبشِ موجوار است. در فیلمی که دیدیم جنبش و هماهنگی چند آونگ به نمایش درآمد. آنچه که ما در پدیده های جهان می بینیم همانند همین آونگ ها گاهی دارای ریتم و هماهنگی دیده می شود و گاهی چگونگی جنبش آنها برای ما ناهمگون است. برداشت و دریافت ما از همه ی پدیده های جهان بستگی به نگاه و تفسیر ما از همین نوسانها دارد. اینکه چرا در بخش هایی از فیلم، رفت و برگشت گروهی آونگ ها را هماهنگ می بینیم و در بخش هایی ناهماهنگ، بستگی فراوان به شناخت ما از پدیده ها دارد. پیوستگی ، یکی از چیزهایی است که سبب می شود تا ما یک جنبش و حرکت را آهنگین ببینیم و هر جا که این پیوستگی بریده شود سبب می شود تا ما ریتم و آهنگی را که می دیدیم از دست بدهیم.

شاید بتوان یکی از بهترین نمونه ها برای فهم چنین چیزی را در موسیقی یافت. سازها و ابزارهای موسیقی چیزی جز نوسانگرهای هوا نیستند. جنبش و نوسان هوایی که به گوش ما می رسد تنها کاری است که یک ساز موسیقی انجام می دهد. جایی که هوا نیست، موسیقی نیز نخواهد بود. ولی چیزی که می خواهم به آن بپردازیم چگونگی ساختن موسیقی نیست بلکه چگونگی دریافت و تفسیر ما از موسیقی است. اینکه چرا از یک آهنگ لذت می بریم و چرا با برخی آهنگ ها همنوا می شویم. اینکه چرا یک آهنگ ما را به جایی دیگر می برد و خود را فراموش می کنیم و یک آهنگ دیگر می تواند آرامش ما را بر هم بزند. نوت های موسیقی، تنها و تنها فرکانس ها و بسامدهایی از صدا هستند که در پیرامون خودشان رزونانس ایجاد می کنند. این رزونانس، همان همآوایی و همنوایی با شنونده ای است که خودش بخشی از نوسانهای هستی است.

Ostad-Farhang-Sharifاستاد «فرهنگ شریف» ، نوازنده ی چیره دست تار

ما خودمان یک نوسانگر هستیم. ما بخشی از این جهان موجی هستیم که در کنش و واکنش با موجهای پیرامون ماست. آنچه که نوسان ما را افزایش و شتاب می دهد مایه لذت و خوشی ماست (تا جایی که ساختار ما از هم گسیخته نشود) و آنچه که سبب میرایی نوسان و موج ما می گردد همان چیزهایی است که نامشان را درد و رنج و شکست می گذاریم. هر پدیده ی موجی که در پیرامون ماست بی شک بر ما نیرو وارد می کند و ما برای رویارویی با این نیرو، نخستین کاری که می کنیم دریافت آن موج و تلاش برای شناخت و تفسیر آن است. شاید بخش شگفت انگیر داستان این باشد که بدانیم تفسیر و دریافت ما از پدیده های موجی، یک واکنش ذهنی و انتزاعی در درون مغز نیست بلکه همنوا شدن و هم کوک شدنِ ساختار انرژی ما با پدیده های بیرونی و درونی است. درک این پدیده، بسیار آسان و همزمان بسیار دشوار است. هر موجی سوای اینکه نیاز به یک نوسانگر دارد نیازمند بستری برای گسترش است. هر پدیده ای در جهان می تواند نیروی موجی خود را به یک پدیده دیگر بدهد و همین نیز سبب شده تا فیزیکدانها جهان موجی را یک جهان پیوسته و گسترده شده در سراسر گیتی بدانند. بسیاری از فیزیکدانها بر این باورند که موجها وابسته ی یک چهارچوب مشخص نیستند و موج آنها در همه ی جهان گسترده است و از همینرو هر جنبش و نوسانی روی سراسر کیهان اثر خواهد گذاشت.

آنچه که ما در جهان می آموزیم و آن را آموزه ها و آموخته های خودمان می نامیم، یافتن ریتم و آهنگ پدیده های پیرامون است. هر چیزی را که بتوانیم با آن هماهنگ شویم، آن را آموخته ایم و از بودن با آن حس خوشایندی خواهیم داشت. ما مانند یک دیاپازون هستیم که خودمان نیز سازنده ی موج در جهانیم. آنچه که در فیلم دیدیم، آونگ های جداگانه ای بود که ما نمی توانیم به سادگی آنها را جدا از هم ببینیم. هر آونگ بی هیچ پیوندی با آونگ دیگر نوسان می کرد ولی آنچه که ما دیدیم هماهنگی یا ناهماهنگی آنها در بخشهایی از آمد و رفت آنها بود. تفسیر و برداشت ما از خودمان و از همه ی پدیده های جهان نیز همینگونه است. چهارچوب هایی که در درون و بیرون از ما ساخته می شود، بستگی نزدیک به همین دریافت و تفسیر ما دارد. اگر پدیده ها را هماهنگ ببینیم، کمتر می ترسیم و کمتر واکنش نشان می دهیم. هرچه بیشتر بترسیم، بیشتر نشان خواهیم داد که با جهان پدیده ها ناهماهنگ هستیم. و این ناهماهنگی سبب می شود تا بجای نواختن یک موسیقی آهنگین، دچار موجی ویرانگر و ناهمگون شویم.

Wave-1شکی نیست که آنچه از جهان نمی دانیم بسیار فراوان تر از چیزی است که می دانیم. این نادانی سبب می شود تا جهان را به گونه ای تفسیر کنیم که انگار یک جای کارش می لنگد. ناهماهنگی خودمان را به حساب پدیده های پیرامون می گذاریم و حس بدبختی و بدبیاری به ما دست می دهد. بخت و خوشبختی نیز همینگونه است. زمانی که نمی دانیم چرا کسی خوش تر از ما زندگی می کند آن را به حساب شانس یا نابرابری می گذاریم.

اگر با ساختار دریافت و تفسیر خودمان از پدیده های هستی بیشتر آشنا شویم ، خواهیم دانست که بیشتر چیزهایی که آنها را درست و واقعی می پنداریم، هرگز نبوده و نیستند. اینکه تلاش می کنیم تا چیزی را به دیگران نشان دهیم که خودمان می بینیم (به دیگران اثبات کنیم)، تلاشی برای همراه کردن دیگران با خودمان است. می ترسیم که تنها بمانیم و فقط خودمان باشیم که آنگونه می بیند. ترس ما از این است که آنچه می بنیم پیوستگی نداشته باشد و چیزی که پیوستگی نداشته باشد را نادرست و غیر واقعی می نامیم. جهان پیرامون ما بیش از آنکه بر پایه درستی ها بنا شده باشد بر پایه فریب بنا شده است. این فریب نه از روی بدخواهی یا فریبکاری انسانها بلکه از چگونگی ساختار برداشت و تفسیر ما از جهان هستی پدید آمده است. ما فریب می خوریم زیرا آنچه در بیرون است را بسیار جدی گرفته ایم. این جدی گرفتن سبب می شود تا ما در جایگاه یک نوسانگر، هماهنگی خودمان با موج های بیرونی را کاهش دهیم. قانون سرکوب خود و دیگران ، از همینجا آغاز می شود. ما نه تنها موج خودمان را میرا می کنیم بلکه برای کنترل بر جهان، به جای همنوا شدن با پدیده ها، آنها را نیز به خاموشی می کشانیم.
آیا چنین رفتاری از سوی ما، خودش بخشی از نوسان و آهنگ جهان نیست؟!
پاسخ به این پرسش بسیار دشوار است. ولی می توان تا زمانی که هستیم، بیشتر و بیشتر به آن بیندیشیم. می توانیم بینندگانی باشیم که آهنگ خودمان را می نوازیم و از نواختن لذت می بریم.

جعبه سیاه اسلام

استاندارد
  • نوشته شده در ۷ اردیبهشت ۲۵۷۵

Black-Box-1

امروز می خواهم درباره ی جعبه سیاهی سخن بگویم که رازهای فراوانی را در خود نهفته دارد. نامش «کعبه» است. داستانهای فراوانی درباره ی نام این جعبه گفته شده که از آرزوهای پیروان اسلام ریشه گرفته، ولی بد نیست بدانید که نام این جعبه یعنی «کعبه» ، نامی پارسی است. در زبان پارسی هر چیزی که هشت گوش یا چهارگوش باشد را «کاب» و «گاب» می گویند. واژه ی «کابین» که امروزه در بسیاری زبانها کاربرد دارد نیز پارسی است و معنی آن «کاب گونه» یا «به گونه ی کاب» است. کابین قطار، کابین هواپیما، کابین درشکه، کابینه ی دولت (نمایندگان دولت)، کابینت (گنجه های آشپزخانه)، کابین اروس (کابین عروس: جعبه هایی که در آن جهاز اروس را به خانه ی شوهر می بردند)، همگی از همین واژه ریشه گرفته اند. واژه ی Cube در زبان لاتین نیز برگرفته از همین واژه ی کاب است.
واژه ی «کعبه» که تازی شده ی «گابه» و «کابه» است با واژه ی «جعبه» یکسان است و گویش دیگری از همین واژه است. واژه ی «گاب» در برخی جاها در ایران به گویش «قاب» درآمده و آنچه که امروزه به آن قاب عکس می گوییم نیز از همانجا گرفته شده که اشاره به «چهارچوب» دارد. هنوز بسیاری از مهرازان (معماران) به چهارچوب در یا پنجره، قاب در و پنجره می گویند.
پیروان اسلام از همان زمانی که «محمّد پسر عبدالله» برایشان قرآن خوانده، تلاش فراوانی کرده اند تا بگویند که قرآن و زبان تازی بی نیاز از واژگان بیگانه بویژه پارسی بوده زیرا «الله» به جز زبان تازیان حجاز به هیچ زبانی با محمّد سخن نگفته است.

ولی در این جعبه چه چیزی نهفته است که اینهمه هوادار دارد؟ گاهی این جعبه ما را به یاد «جعبه سیاه هواپیما» می اندازد. آیا می دانید که جعبه سیاه هواپیماها هرگز به رنگ سیاه نبوده و نیست؟! جعبه سیاه هواپیما به رنگ نارنجی تند (با رنگ فسفری و شب نما) است تا اگر هواپیما فرو افتاد و در هم شکست، بتوانند آن را در کوه و دشت و جنگل و دریا، ساده تر بیابند. همچنین بدنه ی جعبه سیاه هواپیما بسیار سخت است و می تواند با باتری هایی که در خود دارد چیزی نزدیک به سی روز پیام های رادیویی (گسیل های الکترومغناطیسی) را تا چند کیلومتر دورتر بفرستد تا جستجوگران بتوانند آن را بیابند. در این جعبه تا جایی که بشود همه ی گفتگوهای خلبان ها و همچنین داده های پرواز، نگه داری می شود تا پس از یافتن آن، دانشمندان و بازرسان پرواز بتوانند چگونگی پرواز یا افتادنِ هواپیما را بررسی کنند.

Plane's-black-box-1

جعبه سیاه هواپیما

Plane's-black-box-2

ولی جعبه سیاه اسلام به راستی رنگش سیاه است و از جعبه سیاه هواپیما بسیار پیچیده تر است. مالکان این جعبه تا جایی که بشود درون آن را بر پیروان اسلام پوشیده نگه می دارند تا رازآمیز بودن آن را بیشتر کنند. داستانهایی که درباره ی چگونگی ساخته شدن این جعبه گفته شده، همگی گویای آن است که این جعبه یک جعبه معمولی نیست. عکسهایی که از درون این جعبه گرفته شده نشان دهنده این است که هیچ چیز شگفت آوری در درون آن نیست ولی همین تهی بودن است که آن را برای پیروان اسلام، دلرباتر می کند. شاید بد نباشد که پیروان اسلام از مالکان کعبه بپرسند که چرا جعبه سیاه اسلام را با پارچه ی سیاه پوشانده اند. از آنان بپرسند چرا سیاه؟! و چرا سپید نه؟! یا چرا آن را با پارچه سبز که رنگ پرچم عربستان است و گفته می شود محمّد پسر عبداللّه و خلیفه های پس از او آن رنگ را دوست داشتند نپوشانده اند؟ ولی پیش از اینکه آنها چنین پرسشی را بیان کنند بد نیست بدانند که رنگ سیاه نمادی از تاریکی و ناشناخته بودن است. هر جا که روشنایی نیست، تاریک و سیاه است و در درون تاریکی هر چیزی می تواند باشد. شاید هیچ ترسی برای انسان فراتر از روبرو شدن با ناشناخته ها نباشد و شاید شمار داستانها و افسانه هایی که از روی تاریکی و ناشناختگی ساخته شده است بیش از هر داستان دیگری در تاریخ باشد. سیاه، نماد تاریکی و ناشناخته است و تا زمانی که تاریکی ها روشن نشود، می توان درون آن هر چیزی را گنجاند. کسانی که از تاریکی می ترسند یا کسانی که هرگز توان روشن کردن تاریکی و یافتن ناشناخته ها را ندارند، چاره ای نخواهند داشت جز اینکه داستان و افسانه بسازند تا شاید ترسشان از تاریکی کاهش یابد. این همان کاری است که همه ی ما در دوران کودکی انجام داده ایم تا ترس خودمان را از لولو و بچه دزد و دیو و هیولا کمتر کنیم.

Black-Box-3
تا زمانی که چشم به تاریکی دوخته باشیم، تا زمانی که هراس از تاریکی، چنان شگرف باشد که نه توانِ پیش رفتن باشد و نه توانِ افروختن چراغ، رویارویی ما با تاریکی، درست همانند پیروان اسلام با کعبه و اسلام خواهد بود. آنان شک نمی کنند زیرا چنان ترسی آنان را فراگرفته که کوچکترین شکی سبب فروپاشی روانی آنها خواهد شد. بیشتر داستان ها برای این ساخته شده اند که کودکان و بزرگسالان، بهتر و آسوده تر به خواب بروند. کمتر کسی برای دیگران داستانی می گوید که او را از خواب بیدار کند. بیشتر داستانها ساخته شده اند تا تاریکی و ناشناخته ها را برای ما دلپذیرتر کنند و کمتر داستانی هست که شور و انگیزه ی رفتن به دل تاریکی را در شنونده برانگیزد. که اگر برانگیزد نیز هوادار چندانی نخواهد داشت زیرا زدن به دل تاریکی، دلاوری و اندیشه ی پاک می خواهد و توان نبرد.

تاریکی و ناشناخته ها همیشه شگفت انگیز و ترسناکند و اگر بتوانید هرچیزِ پیش پا افتاده را برای مردم به یک شگفتی و ناشناخته بدل کنید، آنگاه می توانید افساری به درازای تاریخ به گردنشان بیاویزید تا همان کنند که تو خواهی. و دین فروشان و سردمداران دین و مذهب ، به خوبی نشان داده اند که استادان چیره دستِ ساخت و بکارگیری چنین افساری هستند.

Black-Box-4چیزی که در تصویر می بینید یک آهنربا است که براده های آهن در گرداگرد آن دیده می شود. کسی که این نوشته را روی عکس نوشته، شادمان از این بوده که پیروان اسلام مانند براده های آهن، بی اراده و بی اختیار به سوی کعبه کشیده می شوند. برده هایی همچون براده (سبحان الله …)! مسلیمن دلخوش از اینند که هیچ خواست و اراده ای در برابر الله ندارند و بندگی و نوکری او برایشان رستگاری خواهد آورد.

بد نیست کمی بیشتر درباره ی این جعبه سیاه بدانیم:

روی کعبه پوششی سیاه رنگ وجود دارد که به آن پرده کعبه یا جامه کعبه و به عربی کسوة الکعبه گفته می‌ شود.

نخستین کسی که خانه کعبه را پرده پوشانید تُبع حمیری پادشاه یمن بود. علی نیز در زمان خودش همه ساله از عراق (ایران اشغالی) برای کعبه پرده‌ای می‌ فرستاد. چون «مهدی عباسی» به خلافت رسید خادمان کعبه از انبوه بودن پرده ها روی کعبه گله کردند و گفتند بیم آن می ‌رود که خانه ی الله آسیب ببیند!

Black-Box-5

«مهدی عباسی» خلیفه مسلمین دستور داد پرده‌ها را بردارند و تنها یک پرده بر آن بگذارند و سالی یک بار آن را تازه کنند. این آیین تا به امروز دنبال شده و بر آن نوشته هایی از قرآن سوزن دوزی شده ‌است.

این پرده از جنس حریر طبیعی خالص و به رنگ مشکی، نقش شده به نوشته های قرآن‌ است که با خط زیبای پارسی با نخ‌های طلا و نقره بافته ‌شده‌ و ده‌ها کیلو طلا و نقره در ساخت آن به کار رفته ‌است.

بلندای پرده کعبه ۱۴متر و نوار پیرامون آن به پهنای ۹۵ سانتیمتر است که از ۱۶ تکه چهارگوش ساخته شده ‌است. نوار پیرامون این پرده در بر گرفته ی نوشته های قرآن است که در فواصل معین نوشته های «یا حی و یا قیوم»،«یا رحمن و یا رحیم» و «الحمدالله رب‌العامین» به رنگ زرین دوخته ‌شده‌اند.

پوششِ در کعبه نیز از حریری به بلندای ۶/۵ متر و پهنای ۳/۵ متر نقش شده به نوشته های قرآن و آذین های به سبک ایرانی با طلا و نقره است.

پرده ی خانه «الله» از ۵ تکه تشکیل ‌شده ‌است که هر تکه یک سوی کعبه را می ‌پوشاند و تکه پنجم هم در کعبه را در بر می ‌گیرد که هنگام آویختن، وزن این پرده نزدیک به دو تون می ‌رسد.

این پرده با همکاری کارخانه‌های بیرون و درون عربستان ساخته ‌می‌شود و پارچه حریر این پرده را هر سال یکی از کشورهایی که خود را اسلامی می نامد هدیه ‌می‌ کند؛ پرده پیشین نیز به سران این کشورها هدیه داده می ‌شود. بافت و آماده سازی پرده ی کعبه با دست و ماشین نزدیک به ۸ ماه به درازا می‌ کشد.

Black-Box-2

 

من گناهکار هستم

استاندارد
  • نوشته شده در ۱۷ فروردین ۲۵۷۵

انیمیشن Danny Boy

استاندارد
  • فرستاده شده در ۷ شهریور ۲۵۷۴

نخست انیمیشن را ببینیم:

این انیمیشن زیبا ، می تواند گویای چیزی باشد که در روانشناسی و مردم شناسی آن را « همرنگی » می نامند. این ویژگی، یکی از پررنگ ترین ویژگی های انسان امروزی است. همرنگی بیش از هر چیز، از تنهایی انسان امروز ریشه می گیرد. مردمانی که اگر نزدیک یکدیگر زندگی می کنند از این نیست که یکدیگر را دوست دارند زیرا خشم و بیزاری بسیاری از مردمان کره زمین به جایی رسیده است که دیگر آن را پنهان نیز نمی کنند.
در نوشته ی « مردم (بخش نخست) » به ویژگی های بسیاری از مردمان امروزی پرداختیم. مردمان امروز، پیوسته به خود می گویند: « هرچه که بیشتر است، درست تر است ». جهان امروز انسانها، بر پایه ی آمارهای دروغینی ساخته شده که بیشتر بودنِ هر چیزی را برابر با برتر بودن آن می داند و جای شگفتی است که نام این روند را پیشرفت گذاشته اند. همین پدیده سبب شده تا روند کنونی جهان به جای شایستگان و خردمندان، در دست « بیشترها » باشد. آنانکه امروز فرماندهی جهان را بدست گرفته اند، برگزیده و نماینده بیشترها هستند نه نماینده آگاهان و اندیشمندان. گاهی برای اینکه بتوانی در میان چنین مردمی زندگی کنی چاره ای جز این نخواهی داشت که همرنگ آنها شوی. اینکه چنین کاری خردمندانه است یا نه، بستگی به میزان ترس یا دلاوری هر کسی دارد. هرچه کمتر بترسیم کمتر همانند بیشترها خواهیم بود، هرچند خودنمایان و ریاکاران فراوانی هستند که چهره ی خود را چنان بزک می کنند که سوای بیشترها دیده شوند. ولی ترس و تنهایی ما چیزی نیست که بتوانیم آن را از خودمان پنهان کنیم.
ترس فراوان انسان و شیفتگی فراوان او به پنهان شدن، سبب شده تا میلیونها از این گونه در کنار یکدیگر زندگی کنند و نامش را تمدّن (شهری بودن یا شهرنشینی) بگذارند و برای آنکه روند پسرفت خود را وارونه جلوه دهند خود را متمدّن (شهری یا شهرنشین) می نامند که معنی آن در پسِ گفتار آنها بیش از شهرنشین ، پیشرفته است. خود را پیشرفته می نامند و برای آنچه که از دست داده اند و می دهند، بهانه های بزرگی می تراشند تا بگویند که برای رسیدن به «اینجا» چاره ی دیگری نداشته اند.
غم و افسردگی امروز انسان، از نداشتن چیزهایی نیست که به آن نیاز دارد بلکه از داشتن روزافزون چیزهایی است که هیچ نیازی به آنها ندارد.

مردم (بخش نخست)

استاندارد
  • نوشته شده در ۲۱ مرداد ۲۵۷۴

بخش نخست: مردمان بی خرد People-1 این نوشته درباره ی کسانی است که فروتنی و افتادگی در میان آنها مرده است، همانها که کشورمان را به چنین روزی انداخته اند. این نوشته، درد دل یا گلایه از کسانی که آنها را «مردم» می نامیم نیست بلکه تلاشی برای روشن ساختن مرزهایی است که تاکنون به خوبی روشن نشده است.

این روزها شاید بیشترین واژه ای که در نوشته ها و رسانه ها بکار می رود مردم باشد. هر حزب و گروهی، هر وابسته و هواداری، هر سخنران و سیاستمداری به گونه ای خود را از مردم یا هوادار مردم نشان می دهد. چه آنها که امروز بر سر کارند و چه آنهایی که برای آینده نقشه می کشند همه جا از مردم سخن می گویند. می خواهیم ببینیم آنان از چه چیزی سخن می گویند.

نخست یادآور می شوم که واژه ی «مردم» یک واژه ی تکی و مفرد است و معنای آن همان آدم ، انسان ، شخص ، دیگری و گاهی نیز به معنای کسی است که او را نمی شناسیم. آنچه که امروزه به آن مردم گفته می شود بهتر است که «توده ی مردم» یا «مردمان» گفته شود. ولی در این نوشتار برای سادگی بیشتر ، همان واژه ی تکی مردم را به کار می برم.

بسیاری از کسانی که امروزه خود را مردم می نامند، سده ها است که آنچه بوده اند را از دست داده اند. آنها همواره تلاش می کنند تا بار معنایی ارزشمندی به نام خود بدهند. حقوق مردم ، خواسته های مردم، رنج مردم، رای مردم ، آزادی های مردم و دهها ویژگی دیگر که همگی آنها با واژه ی مردم همراه شده است. ولی چیزی که بیش از هر چیز در رفتار آنها خودنمایی می کند ، پنهان بودن و ناشناس بودن مردمانی است که با نقاب ریاکارانه ای از دادخواهی و درستکاری همراه شده است. دیگر چیزی به نام فروتنی در میان آنها یافت نمی شود. بی خردی و نادانی در میان آنها موج می زند ولی خودشان هرگز چنین چیزی را باور ندارند و با کوچکترین اشاره ای به این نادانی ها برآشفته و خشمگین می شوند.

چیزی که باید یادآور شد این است که همین کسانی که ما آنان را مردم می نامیم ، نخبگان و اندیشمندان و بزرگانی را که در میان آنها هستند ، هرگز از خودشان نمی دانند. مردم همیشه سوای شایستگان و بزرگان و نخبگان هستند. این یک معنای پنهان است که هر کجا واژه ی مردم را دیدید و شنیدید در پس آن می توان یافت. بسیاری از نخبگان و اندیشمندانی که با بزرگواری و فروتنی، تلاش کرده اند تا خودشان را از مردم بدانند، از سوی همین مردم رانده شده اند. اگر نتوانستند آن شایستگان را زمین گیر و گوشه نشین کنند ، پس از مرگشان با تاختن به آنان و باورهایشان آنها را نابود کردند و گاهی نیز با دستکاری اندیشه هایشان چنان بت دروغینی از آنها ساختند که هرگز کسی نتوانست ایشان را الگو یا راهنمای خویش سازد.

برآیند همه ی این رفتارها یک چیز است، اینکه برای آنکه تو را جزو خودشان بدانند نباید از آنها سرتر باشی. نباید چنان به چشم بیایی که آنها نگران شوند. نباید جوری زندگی کنی که آنها حس کنند کوچکتر از تو هستند. زیرا اگر چنین حس کنند، این گناه توست. فراموش مکن، آنهایی که نامشان مردم است همیشه بی گناه هستند. هر زمان که خود را کوچکتر و کوتاه تر از تو ببینند، برچسبی برایت خواهند ساخت تا تو «دشمن مردم» جلوه کنی. آسوده هستند که یاران فراوان دارند و تو شکست خواهی خورد. نام خود را «بیشترها» (اکثریت) گذاشته اند تا حساب کار دستت بیاید و بدانی که با چه کسانی روبرو هستی. اکنون می توانی هر اندازه که خواستی خود را جزو مردم بنامی. سرانجام ، این همان بیشترها هستند که تصمیم می گیرند تو را از خودشان بدانند یا نه. و اگر تو را از خودشان دانستند، این باید مایه ی فخر و سرفرازی تو باشد نه آنها. ارزشی ندارد که تو تا چه اندازه جزو «برترها» هستی زیرا جان و زندگی و نام تو در دستان بیشترها است. اگر نیرومند بودی، جایگاه داشتی، برنده بودی و آنگاه خود را بخشی از مردم دانستی، آنها شاد خواهند شد و حس قدرت و نیرومندی خواهند کرد؛ آنگاه تو را قهرمان خودشان خواهند دانست و به تو این پاداش را خواهند داد که تو را نیز از مردم بدانند؛ وگرنه وای به روزگارت.

ارزشی ندارد که تا چه اندازه اندیشه هایت را پنهان نگه داری، یا اینکه تنها برای خودت بیاندیشی و بنویسی و بنوازی و … . همینکه پی ببرند که تو «جور دیگری» هستی به سراغت خواهند آمد. نه برای اینکه از تو بیاموزند، بلکه برای آنکه لقمه ات کنند. اگر لقمه ی دندانگیری بودی و کیسه ی گدایی شان را با داشته هایت پر کردی، آنگاه تو را «مردمی» خواهند نامید وگرنه تو را تف خواهند کرد و ناسزا خواهند گفت. اگر در میان آنها کسانی هرچند انگشت شمار، بودند که خواستند بیاموزند یا در گروه برترها باشند، در یک چشم بر هم زدن، از فهرست مردم بیرون انداخته می شوند و آنها نیز «دیگران» نامیده خواهند شد.

نکته:
از خود بپرسید از آغاز تاریخ تاکنون در کدام سرزمین یا کدام کشور، مردمان آنجا به خاطر گناهانشان دادگاهی و محاکمه شده انده هتا اگر چنین چیزی نمادین بوده باشد یا تنها برای یادآوری و نوشتن در تاریخ (بی هیچ سزا و جزایی) انجام شده باشد. چرا؟!
(پاسخ به چرای این پدیده می تواند به روشن شدن یکی از بزرگترین فریب های تاریخ بیانجامد.)
پیشنهاد من این است که برای یک بار هم که شده باید چنین کاری انجام شود و چه بهتر که ایران ما نخستین کشوری باشد که دست به این کار می زند. ولی از آنجایی که در هر دوره ای ، مردم گناه گذشتگان خود را به دوش نمی گیرند دشواری های بسیار بر سر این کار خواهد بود. تاریخ نشان می دهد که مردم گناه خودشان را نیز به دوش نمی کشند چه رسد به گناه گذشتگان. آنانی هم که گاهی در گفته های خودشان از کردار گذشته خود می نالند بدین معنا نیست که پذیرفته اند تا برای آن تاوان بدهند.
شاید این پرسش نیز بسیار جای اندیشیدن داشته باشد که اگر انجام چنین داوری بزرگی را بپذیریم، چه کسی یا چه کسانی شایستگی و توان انجام آن را خواهند داشت؟ و آیا آن بیشترها خواهند گذاشت چنین رویدادی رخ بدهد؟!
People-2 آنچه که هرگز نباید فراموش کرد این است که مردم هرگز نباید پاسخگو باشند. آنها می توانند هر کس را که آنان را به آرزوهایشان نرساند یا آنگونه نبود که آنها بپسندند، به چهارمیخ بکشند و بدنام کنند. ولی از آنجایی که مردم همیشه بی گناهند، هیچکس نباید آنها را بازخواست یا برای رفتارشان سرزنش کند. (یادتان هست؟ آنها بیشتر هستند پس درست می گویند! و این زیربنای همان چیزی است که امروزه به آن رای مردم می گویند و بسیاری از کشورها به خود می نازند که حاکمانشان را اینگونه برمی گزینند).
مردم هرگز به هیچ کسی بدهکار نیستند، نه به کشورشان، نه به شایستگان، نه به گذشتگان و نه به آیندگان. اگر آنها شایستگی و شایسته سالاری و نخبگی را در میان خودشان نابود کردند، بی شک «صَلاحشان» در این بوده. آنها همیشه خوب و بد را می دانند. اگر دشمنانشان را پرستیدند، اگر مایه ی بی آبرویی یا ننگ کشور و تاریخشان شدند، اگر چنان گستاخ شدند که همه ی اندیشمندان و بزرگان و خردمندان را کشتند یا تاراندند، باز هم کسی نباید آنان را سرزنش کند. اگر عکس کسی را در ماه دیدند بی گناهند زیرا «کس دیگری» آنها را فریب داد. اگر همه چیز را رایگان و بی تلاش خواستند باز هم بی گناهند زیرا حقشان این است که رفاه داشته باشند. اگر دشمنشان را با سلام و صلوات به خانه آوردند تا همین مردم را در خیابان ها دار بزند بی گناهند زیرا گمان می کردند او آمده تا رستگارشان کند. اگر به دغلکاران و بدخواهان رای دادند بی گناهند زیرا امید به فردایی بهتر داشتند. اگر دروغ گفتند و فاسد شدند و به هزاران رفتار زشت گرویدند بی گناهند زیرا «جامعه» و روزگار سبب شده تا آنها چنین شوند. اگر چنان نادان بودند که گذشته ها را بارها و بارها تکرار کردند باز هم بی گناهند زیرا گرفتار بودند و باید به دنبال یک لقمه نانِ گدایی (امروزه نامش را یارانه نقدی گذاشته اند) می دویدند و زمان برای اندیشیدن یا خواندن تاریخ نداشتند.

ولی همین مردم بی گناه ، نه چهره ی اندیشمندان را در ماه می بینند، نه صدای موسیقی نوازندگان و هنرمندان را از درون چاه می شنوند ، نه برای شمایل یک دانشمند روی دیوار نمناک اشک می ریزند و نه نام کسانی همچون فردوسی و خیام و ادیسون روی «شُله زرد» نذری آنان می افتد. رازی و اینشتین و خوارزمی نیز هرگز آنان را خواب نما نمی کنند و کسی هم از میان خردمندان و دانشمندان قرار نیست از آن جهان برای نجات این «بی گناهان» بیاید.

یادمان نرود که بدبختی و رنج این مردم را همیشه دیگران رقم می زنند. آنان نقشی در سرنوشت خویش ندارند. آنان تنها در پیروزی هاست که سهم می برند. اگر به آنها ستم شد، اگر ندار و تنگدست بودند، اگر دچار جنگ و بیماری شدند، اگر هزاران کیلو مواد افیونی خریدند و فروختند و کشیدند، اگر دارایی شان را برای دلخوشی و رشوه به مردگان هزینه کردند و زیر گنبدهای زرینِ دشمنانشان به زاری و گدایی پرداختند، باید با آنها مهربان باشی زیرا آنها رنجدیده و دلسوخته هستند. اگر زیستگاه خود و جانوران را به نابودی کشاندند و همه جا را خشک و کویر کردند نباید آنان را سرزنش کنی. اگر روزی از سرنوشتشان به فغان آمدند و به جای دگرگون کردن خودشان، تو و دیگران را قربانی کردند، باید بپذیری که حق با آنهاست. همیشه کسی هست که آنها را به بیراهه برده باشد. اگر کسی نبود باز هم بی گناه هستند زیرا سرنوشت آنها چنین بوده.

یادمان نرود که مردم همیشه آزادند و باید آزاد باشند. آزادی «حق مسلّم» آنهاست. آزادند که چیزی نیاموزند. آزادند که چیزی نبینند و نشنوند. آزادند که درست ها را نادرست و نادرست ها را درست جلوه دهند. آزادند که نیندیشند و هیچکس نباید این آزادی را از آنها بگیرد. آزادند که روبروی گروهی مفت خور و زالو بنشینند و گفته های ابلهانه ی آنها را باور کنند و دلشان را خوش کنند که پرهیزگار شده اند. اگر برای دانستن و دیدن و شنیدن و آموختن، آنها را در تنگنا بگذاری، همیشه این خطر هست که برای بدست آوردن همان آزادی ها، شورش (انقلاب) کنند. آنان همیشه و همیشه شایسته ی آزادی هستند و اگر کسی آزادی آنها را گرفت باید سرنگون شود.

آنها همواره به دنبال برابری هستند (ولی یادتان باشد که برابریِ هر یک از این مردم باید با دیگری تفاوت داشته باشد وگرنه نابرابری رخ داده است). اگر به جای شایستگان نشستند پس اینها شایسته تر بوده اند. اگر درآمد ناچیزی داشتند کسی حق آنها را بالا کشیده و اگر درآمد آنها از شایستگان بیشتر بود از زرنگی و هوش خودشان بوده. تو را خوار می شمارند زیرا به سراغ دانش رفتی و به ریشت می خندند که نتوانستی میان دانش (علم) و دارایی (ثروت) ، آنچه که درست تر بود را برگزینی. به تو می آموزند که اگر بخواهی جزو برترها باشی از مال و ثروت خبری نخواهد بود. اگر دور از چشم آنها چنین چیزی رخ داد به تو خواهند فهماند که معنای برابری چیست. به تو خواهند فهماند که اگر هر دو را داشته باشی پس یک جایِ کارَت می لنگد؛ یا دزد و کلاهبردار هستی یا دانش و هنرت دروغ است. در میان چنین مردمی، اندیشمند و هنرمند باید همچون گدایان زندگی کند. با آنکه اندیشمندان و فرهیختگان را به ریشخند می گیرند ولی آرزوی نشستن بر جای آنان را دارند. برای همین هم از خرید و فروش مدرک دانشگاهی و پایان نامه و نمره گرفته تا خرید و فروش پُست و مقام و جایگاه حکومتی و هرگونه آدم فروشی کوتاهی نمی کنند. از دید چنین مردمی هر چیزی را می توان خرید و فروخت. اگر نتوانند چیزی که آرزویش را دارند، بخرند، شک نداشته باشید که چیزی برای فروش خواهند داشت. یا خودشان را می فروشند یا دیگران را. اینها همانهایی هستند که همواره می گویند « هر کسی قیمتی دارد » و تلاش فراوانی می کنند تا در همه جا همین قانون برپا باشد. و تو نمی توانی قانون آنها را زیر پا بگذاری وگرنه تو را به سزای گناهت خواند رساند.

اگر الگوی رفتاری چنین مردمی را با جانداران دیگر و جهان پیرامون دریابیم، الگوی رفتاری آنها را با مردمان شایسته نیز در خواهیم یافت. از دید چنین مردمی هر جاندار دیگری یا شکار است یا شکارچی. از آنجایی که چنین کسانی خودشان را برترین شکارچیان روی زمین می دانند پس هیچ رقیبی نباید داشته باشند و هر شکارچی دیگری باید نابود شود. پیآمد چنین چیزی این می شود که شیر و پلنگ و ببر و پرندگان شکاری یا کشته می شوند یا جایشان در قفس است که همین مردم نادان با خرید بلیت به دیدنشان بروند. هتا جاندارانی مانند نهنگ که هیچ خطری برای آدمیان ندارد تنها برای اینکه در برابرش خود را کوچک حس می کنند باید نابود گردد تا شاید حس کوچکی اینها کمی آرام گیرد. سخن کوتاه اینکه هرگونه تفاوت یا برتری باید نابود یا دربند گردد. چنین بینشی را در میان همگونه های خودشان نیز به کار می گیرند و پیام آنها چه درباره ی جانوران دیگر و چه درباره ی شایستگان و برترهای جامعه یکسان است: « آنها خطرناک هستند ». People-3 ولی چرا در گفتگوهای سیاسی یا اقتصادی و اجتماعی ، تا این اندازه مردم مهم هستند؟
مردم دو ویژگی بزرگ دارند که نمی توان هرگز آنها را نادیده گرفت:
1) نیروی کار و سازندگی فراوان
2) نیروی ویرانگری فراوان

نیروی مردم یا همان بیشترها را نمی توان هرگز نادیده گرفت. سوار شدن بر موج مردم، بزرگترین آرزوی زورمندان و نیرنگ بازان و همه ی کسانی است که شیفته ی موج سواری هستند. هتا گاهی اینکه کسی واژه ی مردم را در زمان و مکان درستش بکار ببرد می تواند موجی بزرگ به راه بیندازد زیرا بیشترها خودشان را پشت همین نام پنهان کرده اند.

با همه ی آنچه که تاکنون درباره ی مردم گفته شده است (چه گفته های اندیشمندان و مردم شناسان و چه گفته های مردم عادی) می توان برداشت کرد که هر جا سخن از مردم به میان می آید درباره ی بیشترها سخن گفته می شود و کسانی که ویژگی های بیشترها را نداشته باشند جزو مردم نخواهند بود.

فریبکاران و دغلکاران هر جا که بشود خودشان را به مردم می چسبانند تا نه تنها سوار بر نیروی بیشترها شوند بلکه نیروی بیشترها را به رخ مخالفین بکشند. آنان در گفتگوهای سیاسی یا مذهبی و ایدئولوژیک به خودشان اجازه می دهند تا اگر شما با آنان مخالف بودید، شما را از فهرست مردم کنار بگذارند. با این کار ، آشکارا به شما می گویند که دیدگاهشان از واژه ی مردم ، همان بیشترها یا اکثریت است و از دید آنها درستی یا نادرستی یک چیز، بستگی به پذیرش یا نپذیرفتن بیشترها دارد (این هرگز به معنای این نیست که دیدگاه بیشترها را می پسندند یا گرامی می دارند زیرا همین دغلکاران زمانی که به قدرت برسند بزرگترین برده داران جهان خواهند بود و برده های آنان نیز بجز همین مردم بی خرد نیستند). همچنین آنها با این کار به شما هشدار می دهند که از این پس، شما در تیررَس آنها و مردم هستید و باید خودتان را بپایید. اینها همان کسانی هستند که به هر قیمتی می خواهند بیشترها را به سوی خودشان بکشانند.

پیام پنهان و آشکار مردم یا همان بیشترها، همیشه این است که بی گناه هستند و هرگز در هیچ دادگاهی محاکمه نخواهند شد. بیشترها در گذر زمان با شیوه های زیرکانه ای خود را همواره راستین و برحق نشان می دهند و بهترین بهره را از بیشتر بودنشان می برند. پیام پنهان آنها به نخبگان نیز این است که اگر از ما نباشید نابود خواهید شد.

تنها دو راه چاره برای سربلندی و نیرومندی یک کشور هست. یا باید شمار برترها بیش از مردم عادی باشد تا جایی که بتوان میانگین مردم را از شایستگان و نخبگان دانست (شاید تاکنون هرگز چنین چیزی در هیچ کجای جهان به جز شهر همدان رخ نداده باشد) یا باید مردم یک کشور جایگاه خودشان را خوب بدانند و سرنوشت خودشان و کشورشان را به اندیشمندان و شایستگان بسپارند. گاهی شده که فرمانروایان و سردمداران یک کشور، بی آنکه از سوی بیشترها برگزیده شده باشند، جزو شایستگان و بزرگان بوده اند و گاهی نیز آن جایگاه را با زور به دست آورده اند تا شاید بتوانند کاری برای کشورشان انجام دهند ولی تاریخ نشان می دهد که چنین چیزی چندان پایدار نخواهد ماند. چنین فرمانروایانی یا از سوی همین بیشترها سرنگون شده اند یا پس از پایان عمرشان جایشان را به دغلکاران و فریبکاران داده اند؛ مگر آنکه تا زمانی که بر سر کار هستند شمار برترها و نیرومندان و شایستگان را افزایش دهند. تنها با چنین کاری است که می توان امید داشت فرمانروایی شایستگان ماندگار باشد.

شاید گفتن چنین سخنی خنده آور یا بسیار تلخ باشد که همه ی ویرانگری های تاریخ را همین بیشترها انجام داده اند ولی خودشان را از همه بی گناه تر می دانند. جنگ های خانمانسوز، نابودی جنگل ها و زیستگاه های زنده و جانوران، آلوده کردن زمین و هوا، به قدرت رساندن ستمگران و هم کاسه شدن با آنها، گسترش دروغ و نیرنگ در همه ی جهان تا جایی که شناسایی راستگویان بسیار دشوار شده است؛ و صدها رفتار شرم آور دیگر که همین بیشترها انجام داده و می دهند و جالب اینکه همه ی این رویدادها را به نام یک گروه اندک می نویسند که نامشان در تاریخ آمده است.

در کنار چنین مردمی، مردمان خردمندی نیز یافت می شوند که اگر در گروه نخبگان و برترها جای نمی گیرند ولی به اندازه ای فروتن و پاک هستند که همیشه و همیشه به بودنشان برای داشتن کشوری ارزشمند نیازمندیم. در نوشتاری دیگر به آنها خواهیم پرداخت.

نشانی

استاندارد
  • نوشته شده در ۲۰ خرداد ۲۵۷۴

Address-2هر یک از ما نقطه آغازی دارد که اگر آن را از دست بدهد به چیزی دچار خواهد شد که بیانش آسان نیست. کسانی که سرگردانی و آوارگی را آزموده باشند خوب می دانند که چه می گویم. اینکه جایی برای بازگشت نداشته باشی.
نشانی شما چیست؟ آیا نشانی شما همان نشانی خانه ی شماست؟ آیا نشانی شما جایی است که کار می کنید؟ اگر کسی به دنبالتان گشت چگونه باید شما را بیابد؟ اگر او خواست شما را بشناسد چه چیز را باید بداند؟ آیا نام و نشان شما همان چیزی است که در شناسنامه و دفترخانه ها نوشته اند؟ اگر از شما بپرسم « چه کسی هستی؟ » چه می گویید؟ آیا نام و نشانی خانه ی خودتان را می گویید یا شهر زادگاهتان را؟ یا مدرک دانشگاهی و کارتان را؟ یا رنگ مو و قد و وزن و رنگ چشمانتان را ؟ آیا اینها نشانی های شما هستند؟
هر یک از ما گاهی بسته به سبک زندگی و داستانی که در زندگی دچارش هستیم ، نشانی مان جابجا می شود. کوچ می کنیم و از جایی به جای دیگر می رویم. برای بیشتر ما خانه ی پدری ما نخستین نشانی ماست و برای برخی هم جاهای دیگر. بزرگترین ویژگی هر نشانی این است که بارها و بارها به آن باز می گردیم. هیچیک از ما جایی را که نتواند چنین باشد هرگز نشانیِ خودمان نمی دانیم. برخی نشانی ها تا پایان عمر با ما هستند و برخی از آنها هر از گاهی جابجا می شوند. ولی چیزی که در اینجا می خواهم به آن بپردازم نشانی ها نیست بلکه از دست دادن نشانی است.
شاید از رسانه ها آگاه شده باشید که سازمان کیهان شناسی « ناسا » (NASA) آغاز به نامنویسی در پروژه ای نموده است که آن را «سفر بی بازگشت» نامیده اند. در این سفر ، کیهان نوردانی که راهی کیهان می شوند هرگز به زمین باز نخواهند گشت. آنها هر روز از زمین دورتر و دورتر خواهند شد. آنان هرگز دوباره خانواده و کسانی را که دوست دارند نخواهند دید. آنان هرگز دوباره روی زمین گام نخواهند گذاشت و هرگز زیر باران بهاری خیس نخواهند شد. آسمان آبی زمین ، سرسبزی دامنه ها ، بوی هیزم و گیاه تازه ، هوای دل انگیز کشتزارها ، چشم اندازهای زیبای کوه و دشت ، شنا در دریاچه و قایق رانی در رودخانه ، پرواز پرستوها و آوای هدهد ، پیاده روی با صدای خش خش برگهای پاییز ، بارش نرم برف دی ماه ، نوازش نسیم جانبخش کنار دریا ، آغوش کسانی که دوستشان دارند ، بوی شیرینی های مادر یا گرمای دستان پدر ، همه و همه به پایان خواهد رسید. انگیزه ی بسیار نیرومندی می خواهد تا پای به چنین سفری بگذاریم. کره ی زمین زیباست و هیچ آسان نیست که از جایی دوردست به زمین زیبایی بنگرید که دیگر هرگز به آن باز نخواهید گشت. این زیبایی اگر دیگر به آن باز نگردید می تواند کشنده باشد. یا باید بسیار دلیر بود یا بسیار دیوانه. هر کسی به اندازه دلاوری یا دیوانگی اش از نقطه ی آغازش دور می شود. گاهی نام و نشان و بسیاری از ویژگی های گذشته ی ما دیگر به کارمان نمی آید؛ آنگاه به سختی خواهیم دانست که چه کسی هستیم.
شاید بسیاری از ما به شیوه های گوناگون، کم و بیش چنین چیزی را آزموده باشیم. آنان که خانه و کاشانه را رها کردند و به میدان جنگ رفتند ، آنان که خاک و دیارشان را برای همیشه بدرود گفته و کوچ کردند ، آنان که تنها در چند لحظه همه ی آنچه را که داشتند با یک زمین لرزه (مانند زمین لرزه رودبار و بم و بوشهر و …) در تلی از خاک دیدند ، آنان که واپسین گزارش پزشک آنها این بود که دیگر نباید امیدی به زندگی داشته باشند ، آنان که درون یک معدن ، سقف آرزوهای شان ریخت و هرگز بیرون نیامدند ، آنان که …
آنها خوب می دانند که « از دست دادن » چیست. بد نیست از خود بپرسیم ما چه چیزی برای از دست دادن داریم؟

Address-1نشانی هر یک از ما دلبستگی های ماست. هر روز و هر ماه و هر سال ، ما بسوی دلبستگی های مان بازمی گردیم. هر زمان که از آنها دور می شویم ، در ژرفای دل، امید به بازگشت به آنها را داریم. هر چیزی که ما را از نشانی هایمان دور کند بوی تنهایی و غم می دهد. هر یک از ما شاید در زندگی چیزهایی را برای همیشه از دست داده باشیم. دلبستگی های ما همه چیز ماست. ولی این همه ی داستان نیست. تنها آنچه که دلبسته اش هستیم نشانی ما نیست. چیزهایی که رنج و دشواری زندگی ما بوده نیز بخشی از نشانی ماست. شاید کسی به ما نگفته باشد که تنها شادی ها نیستند که ما را دلبسته ی زندگی می کنند. همان زمان که خواستیم تا پا به این جهان بگذاریم می دانستیم که رنج خواهیم برد. رنج و سختی و کشمکش های زندگی نیز بخشی از آن چیزی است که برای آن اینجا هستیم. آنانکه گاهی رنج زندگی شان بیش از توانشان شده شاید از آن بیزار شوند ولی چنین باوری چندان ماندگار نیست. اگر جز این بود دوباره باز نمی گشتیم. آنچه که به آن خو می گیریم نه تنها شادی ها بلکه همه ی آن چیزی است که ما را با بودنمان پیوند می دهد. هر چیزی که به ما بگوید «هنوز هستیم». اینکه به ما بگوید هنوز هستیم و می توانیم شاد باشیم. اینکه بگوید هنوز هستیم و می توانیم رنج بکشیم و با هر رنج و شادی ، بیش از پیش رنگ و بوی زندگی به خود بگیریم. همه ی دار و ندار ما همینهاست. آیا با همه ی هستی خود درد کشیده اید؟ آیا هرگز فریادتان را به گوش آسمان رسانده اید؟

اگر همواره بگریزیم چیزی دستمان را نخواهد گرفت. گریز از رنج و گریز از درد ، به معنی نبودن است. گریز از رنج ، فراموشی می آورد و نشانی خودمان را سرانجام گم خواهیم کرد. هیچ ریشه ای بی دشواری و درد، گسترش نخواهد یافت و هیچ رنجی با گریختن کم نخواهد شد. آنچه دلبسته اش هستیم هر لحظه در گوش ما زمزمه می کند که یکی از همین روزها آن را از دست خواهیم داد ولی باورش نمی کنیم. باورش سخت است ولی چنین است. رفتن دیگران را می بینیم ولی انگار نه انگار که ما نیز چند روزی بیشتر در اینجا مهمان نیستیم. این روزها نشانی های ما بسیار پوشالی شده. زیرا دلبستگی های امروز جز هوس های زودگذر نیست. چیزی که زمانی به آن «من» می گفتیم در زمانه ی ما نقابی شده تا ترسهایمان را پشت آن پنهان کنیم. چیزی که زمانی به آن «من» می گفتیم این روزها تنها همان رفتارهای کهنه ای است که همگان دارند. دلمان را خوش کرده ایم که نشانی ها و ویژگی های ما بی همتاست ولی آیا براستی اینجور است؟ گاهی یادمان می رود که نام ما را نیز دیگران بر ما گذاشته اند.

نشانی ها را می توان گم کرد. بارها و بارها. ولی هر بار که زیر سایه بان تازه ای می رویم در می یابیم که جهان ما بزرگتر شده. باید پوست انداخت و رشد کرد. خواهیم دید که می توان از آن دردهای کهنه بیزار نبود. می توان دید که آن دردها خود ما هستیم. می توان از آن تلخی های گذشته آزار ندید. این کوتاه ترین راه شادمانی است. دوست نداریم دلبستگی هایمان را رها کنیم ولی هرچه بیشتر به آنها می چسبیم از آنها دورتر می شویم. دل کندن آسان نیست. دل دادن نیز آسان نیست. دلدادگان این را خوب می دانند.
با اینهمه ، نشانی شما چیست؟
اگر هنوز خود را گم نکرده اید، اگر هنوز نشانی های شما دیگران را به سراغتان می کشاند، اگر هنوز دلی دارید که ارزشِ باختن دارد، اگر ارزش دلبستگی هایتان به اندازه ی یک عمر است، و اگر یک عمر گشتید و گشتید تا نشانیِ خود را بیابید، پس بدانید که بیراهه نرفته اید. روزگار ما پر است از نشانی های بی ارزش و بی شمار. می توان همه ی عمر را سرگرم این کوچه های بن بست بود. شاید اگر برای چند لحظه هم که شده، سرمان را بچرخانیم، یادمان بیاید که از کجا آغاز کردیم و به دنبال کدام نشانی بودیم.

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نِی نام ز ما و نِی نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبُد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

                                               « خیام نیشابوری »

Address-3

گفتگوی من و «نادانی»

استاندارد
  • نوشته شده در ۲۵ اردیبهشت ۲۵۷۴

Ignorance-1روزی دیدم « نادانی» در میان مردم پرسه می زند.
از او پرسیدم: از جان مردمان چه می خواهی؟
پاسخ داد: چیزی جز نادانی نمی خواهم.
پرسیدم: نادانی مردم چه سودی برای تو دارد؟
پاسخ داد: سودی ندارد.
پرسیدم: پس راز این کار چیست؟
لبخندی زد و پاسخی نداد.
پرسیدم: چه چیزی تو را به این کار وا می دارد؟
پاسخ داد: دانایی.
پرسیدم: چرا؟
پاسخ داد: سرشت من اینگونه است.
دوباره پرسیدم: نادانی مردمان چه سودی برای تو دارد؟
و باز پاسخ داد: سودی ندارد.
گفتم: مگر می شود؟
گفت: آری، می شود.
پرسیدم: اگر سودی برای تو ندارد پس چرا نادانی را گسترش می دهی؟!
پاسخ داد: من چنین کاری نمی کنم.
پرسیدم: پس چگونه است که مردم هر روز بیشتر به سوی تو کشیده می شوند؟

پاسخ داد: آنها خودشان مرا می خواهند و به سویم می آیند.
گفتم: چرا باید تو را بخواهند؟! تو «نادانی» هستی.
پاسخ داد: درست است، من «نادانی» هستم ولی نادان نیستم. از همه ی آنها داناترم.
پرسیدم: پس چرا تو را «نادانی» می نامند؟
پاسخ داد: آنان نام مرا از روی آنچه که خودشان دچارش هستند گذاشته اند.
گفتم: سخنان تو نشان از نادانی ندارد.
گفت: همین گونه است.
پرسیدم: آیا به سراغ دانایان هم می روی؟
پاسخ داد: آری ، می روم.
پرسیدم: از آنها چه می خواهی؟
پاسخ داد: دلخوشی من این است که با آنها بنشینم و بیاموزم.
با خنده پرسیدم: مگر «نادانی» هم می تواند چیزی بیاموزد؟
پاسخ داد: آری، می تواند.
گفتم: گمان می کردم دلخوشی تو فریب مردمان است.
پاسخ داد: چنین نیست، هم نشینی با نادان ها غم انگیز است.
گفتم: پس چرا به سراغشان می روی؟
گفت: من به سراغشان نمی روم. همیشه آنها به سراغم می آیند.
پرسیدم: از تو چه می خواهند؟
پاسخ داد: نادانی بیشتر.
پرسیدم: چرا؟!
پاسخ داد: اینگونه آسوده تر هستند. می خواهند ندانند و فراموش کنند.
پرسیدم: چه چیزی را؟
پاسخ داد: خودشان را و هر چه که رنجِ دانستن برایشان به همراه می آورد.
گفتم: ولی اینها که رنج آنها را بیشتر می کند.
گفت: آری ، همین گونه است. اگر این را می دانستند که دیگر نادان نبودند.
پرسیدم: آیا خواسته ی آنها را برآورده می کنی؟ آیا به آنها نادانی بیشتری می دهی؟
گفت: من چنین کاری نمی کنم زیرا هرگز توانایی چنین کاری را ندارم. آنها خودشان این کار را به خوبی انجام می دهند؛ سپس خود را دانا و خردمند می پندارند. من تنها کاری که می کنم این است که در میان آنها پرسه می زنم و به آنها لبخند می زنم.
پرسیدم: چگونه این کار را می کنند؟
پاسخ داد: با خودفریبی.
شگفت زده پرسیدم: تو هیچ کاری برای افزایش نادانی آنها نمی کنی؟!
گفت: نه، آنها نیازی به کمک من ندارند. ولی از دیدن من خوشنود می شوند.
پرسیدم: چرا؟!
پاسخ داد: زیرا می توانند همه چیز را به گردن من بیندازند.
گفتم: غم انگیز است.
گفت: آری ، غم انگیز است.
گفتم: همیشه گمان می کردم همه ی آدمها دوست دارند دانا باشند.
گفت: بیشتر آنها چنین نیستند.
پرسیدم: از کاری که می کنی خرسند می شوی؟
پاسخ داد: هرگز.
گفتم: پس چرا چنین کاری را پذیرفتی؟
گفت: من آن را نپذیرفتم؛ آن را بر دوشم گذاشته اند.
پرسیدم: چه کسی آن را بر دوش تو گذاشته؟
پاسخ داد: همان هایی که مرا آفریدند.
پرسیدم: چه کسانی؟
گفت: مردم نادان.
گفتم: کمی گیج شدم.
گفت: می دانم.
از او خواستم تا مرا روشن تر کند و او در دنباله ی سخنش گفت:

Ignorance-2«مردم ، مرا آفریدند تا بهانه ای باشم برای نادانی شان. من ساخته و بازیچه ی آنها هستم. آنها مرا آفریدند ولی نادانی آنها از من نیست. آنان مرا آفریدند تا به خودشان و دیگران بگویند که ریشه ی نادانی شان من هستم. من نمادی هستم که آنها همیشه و هر دم به آن نگاه می کنند و خودشان را بی گناه تر می بینند. آنها به چیزی در بیرون از خودشان نیاز داشتند تا بهانه ای باشد برای گناهان و کوتاهی های پایان ناپذیرشان. آنها مرا آفریدند و من چاره ای ندارم جز آنکه خواهان نادانی بیشتر باشم. من «نادانی» هستم و اگر در هیچ کجا نادانی نباشد من نیز نخواهم بود. از زمانی که با دانایان و خردمندان آشنا شدم ، دانایی را ستایش می کنم ولی می دانم که با گسترش دانایی ، من نیز نابود خواهم شد. اکنون باید میان آنچه می ستایم و آنچه که هستم، یکی را برگزینم.
در این زمانی که در میان مردمان زندگی کرده ام، بسیار آموخته ام. من نادان نیستم. به اندازه ای خردمند شده ام که از نادانی بیزارم. شما آدمها نیز گاهی از خودتان بیزار می شوید. کاش من نادانی نبودم و ناچار نبودم در میان نادان ها زندگی کنم.
زمانی کوچک بودم. ناپخته و خام. ولی اکنون بزرگ و نیرومند شده ام. هرچه بزرگتر می شوم داناتر و خردمندتر می شوم. هرچه بزرگتر می شوم از خودم نیز بیزارتر می شوم. گاهی از خود می پرسم: «نکند به راستی، من مایه ی بدبختی مردمان هستم؟!» ولی باز به خود می گویم آنها خودشان مرا آفریدند، پس آنها پیش از آفرینش من نیز دچار نادانی بودند. مرا آفریدند و من چاره ای جز بودن ندارم. گاهی به خود می گویم کاش من نیز همچون شما آدمها می توانستم خودکشی کنم. ولی افسوس که توانایی چنین کاری در من نیست. مرگ من در دستان من نیست. من ناچارم که باشم

سرش را پایین انداخت و خاموش شد. ولی با آنکه چهره اش دیده نمی شد غم سنگینی او را فرا گرفته بود. دلم برایش سوخت. میان هزاران پرسش بی پاسخ گیر کرده بودم. نمی دانستم چه بگویم. هرگز گمان نمی کردم که «نادانی» می تواند تا این اندازه دلسوخته باشد. شاید تا پیش از این گفتگو، همه ی بدبختی مردم جهان را از چشم او می دیدم ولی اکنون چیزی در درون من تکان خورده بود. دلم می خواست چیزی بگویم که او را آرام کند ولی تا آمدم چیزی بگویم اشکم سرازیر شد. به او نزدیک شدم و در آغوشش گرفتم. بسیار گریست و گریست. کم کم داشت چیزهایی دستگیرم می شد.

پس از آنکه کمی آرامتر شد با شوخی به او گفتم: دوست دارم برایت آرزویی کنم ولی شک دارم چه آرزویی. اینکه آرزو کنم همچنان در میان ما باشی یا آرزو کنم دیگر هرگز نباشی.
خندید و گفت: راستش را بخواهی من هم برای شما آدمها، درگیر چنین آرزوهایی هستم. نمی دانم آرزو کنم دانا شوید یا اینکه نادان بمانید.

هر دو خندیدیم. اکنون به خوبی می دانستم چه می گوید. سالها بود پس از گفتگویی که با «مرگ» داشتم چنین گفتگوی دلچسبی نداشتم. دوستانه او را در آغوش گرفتم و از او سپاسگزاری کردم. او نیز نگاهی دوستانه به من انداخت. از اینکه با «نادانی» دوست شده بودم خنده ام گرفت.
پرسید: به چه می خندی؟
با خنده پاسخ دادم: به دوستی خودم با تو.

او هم خندید و خندید و خندید.

پس از آن روز، هر از گاهی او را در میان مردم می بینم و دستی برایش تکان می دهم. او نیز لبخندی می زند و نگاهی شرمگین می کند و سپس می رود. از نگاهش پیداست که هنوز از چیزی که هست شرمنده است. گاهی داستان سرنوشت او را بازنگری می کنم و چیزهای تازه تری می آموزم. گاهی غمگین می شوم و از خود می پرسم که چه بر سر ما مردم آمده و همه ی این بدبختی ها زیر سر کیست؟ زمان هایی هم هست که همه چیز و همه کس را بی گناه می بینم و «نادانی» را از همه بی گناه تر. شاید یکی از این روزها ، پاسخ این پرسش ها را یافتم و از این همه سردرگمی آزاد شدم.

هر یک چندی یکی برآید که منم

با نعمت و با سیم و زر آید که منم

چون کارَک او نظام گیرد روزی

ناگه اجل از کمین درآید که منم

                                               « خیام نیشابوری »